شعر و ادب

رأس ۸ که میشود نیمکت چوبی پارک،آمدنم را انتظار میکشد...
و من کلافه از حضور سنگین آدمکهای شهر،سبزشدن چراغ را به عبور،بی تاب میشوم...
بازی رنگها که پایان میگیرد،تمام وجودم شوق رسیدن دارد...
نیمکت چوبی که دلواپس از تأخیر چند دقیقه ای پیش آمده،زیر هم سایه گی سپیدار کز کرده با دیدنم سراسر آغوش باز میشود...
خودم را رها میکنم،
تمام خستگی هایم را مادرانه به دوش میگیرد...
صدای تق تق فرسودگیچوبهای تنش،نفس نفس زدنم را قربان صدقه میروند...
دست که روی شانه هایش میاندازم،آرام میگیرد...
دسته ی فلزی زنگ زده اش مرا میفهمد...
سراپا گوش است برای شنیدن درد دل های نگاهم...
انگار از تمام دنیا،فقط به خستگی های تن یک رهگذر راضیست...
دلم میخواهد برایش از بی تفاوتی آدمها،پوچی لحظه لحظه ی زندگی و اصالت بیکسی های سر به فلک کشیده ام گله کنم...
اما...
چشمم که به پایه های چوبی اسیر بی رحمی آسفالت اش می افتد،
دلم برحم می آید...
انصاف نیست درد دلهایم را با نیمکتی در میان بگذارمکه محکوم به زندگی ابدی کنار سپیداریست که از تمام عشق جز سایه سر بودن، به فکرش خطور نکرده است

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد