روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتو بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیر و زندانی کرد . پادشاه می توانست آرتور را بکشد اما تحت تأثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت . از این رو ، پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سوال بسیار مشکلی پاسخ دهد . آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد ، و اگر پس از یک سال موفق به یافتن پاسخ نشد ، کشته می شد .
سوال این بود : زنـان واقـعـاً چـه چـیـزی می خـواهـنـد ؟